مانیا مانیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

سلام کوچولوی مامان

بعد از سالههههههههههههههههههاااا پست گذاشتم دستم درد نکنه واقعا!!!!

  من واقعا شرمنده ام خیلی خیلی وقته نیومدم و هیچ مطلب جدیدی نذاشتم شلمنده مانی خوشگل مامان الان و همین امروز هشت ماهش تموم شد قربونش برم و من تا حالا هیچ پستی نداشتم هی وای من!!!! اتفاقای خوب و بد زیادی افتاده که هزاران مرتبه خدارو شکر بیشترش خوب بوده!!!! اگه بخوام کل این نه ماهو شرح بدم که هیچی دیگه.... وای من عاشق می می خوردنت بودم مامانی انقدر بامزه میک میزدی که میخواستم بخورمت!!! البته حیف که اون روزای اول خیلی بخاطر شقاق و زخم می می ها نمیتونستم بهش خیلی شیر بدم و واسه همین خوب سیر نمیشد و شیر منم زیاد نمیشد ، این شد که شیرخشک هم بهش دادیم. از همون اول بهت اس ام ای دادم تا حالا ... (مامانی یادت باشه گرونترین ...
29 دی 1390

راست میگن که سه ماهه آخر ماه درد و سختیه ...

راست میگن که سه ماهه آخر ماه درد و سختیه ... روز 29 اسفند دقیقا یک روز مونده به عید ، از صبحش حالم زیاد خوب نبود ... احساس نفس تنگی داشتم دیگه آخرای ماه هفت بودم ... حالا تو این شرایط همکار عزیزم نفیسه زنگ زده بود و از بهم خوردن نامزدیش و اتفاقایی که براش افتاده بود حرف میزد و حالم رو بدتر کرد ... از طرف دیگه زنگ زدم خونه مامانم دیدم خونه نیست زنگ زدم به موبایلش دیدم پرنیا دختر خواهرم تلفن رو جواب داد ، گفتم پس مامانی کجاست گفت هیچی ، مامانی پاش درد میکرد با مامانم رفتند دکتر... دلم یه هو ریخت ... دلم شور افتاد و از همون لحظه احساس کردم که حالم خیلی بدتر شده ... دعا دعا میکردم اتفاقی برای مامانم نیافتاده باشه ، زنگ زدم به خواهرم ، او...
17 ارديبهشت 1390

خدایا شکرت...

      این عید ، عید قشنگ تری بود چون نی نی عزیزم ، اونی که مدتها منتظر اومدنش بودیم تو شکمم با ما سر سفره هفت سین بود ...   یادمه پارسال من و شوهری از خدا خواستیم که سال دیگه نی نی عزیزمون هم با ما سر سفره باشه ...   خدایا شکرت که دعامون مستجاب شد ...   خدیا شکرت که این لحظه های قشنگ رو به ما هدیه کردی ...   وقتی دعای سال تحویل خونده میشد ، فقط گریه میکردم و داشتم شکرت میکردم خدای مهربون ، تو چقدر مهربونی ، چقدر ماهی ...   ای کاش ما آدما یه کم بیشتر قدر لطف و محبت تو رو میدونستیم ، ای کاش رسم شاکر بودن رو یاد بگیریم و هیچ وقت یادمون نره که برای ما چه کارا که نکردی ...!  ...
7 فروردين 1390

روزی که فهمیدم مادر شدم... عجب روز قشنگی بود

روزی که فهمیدم مادر شدم... عجب روز قشنگی بود روز 30 شهریور بود ، دقیقا یک روز پریودم عقب افتاده بود ... پریودام همیشه منظم بود و 28 روزه ... نمیدونم چرا ولی اون اون یه حس دیگه داشتم انگار میدونستم خبریه ولی از یه طرف هم نمیخواستم خودم رو امیدوار کنم که بعدا تو ذوقم بخوره... روز 21 پریم خونه مادرشوهرم که بودم بعد از اینکه سفره شام رو انداختیم ، رفتم دستشویی یه لک کوچولوی صورتی تو لباس زیرم دیدم ، ولی هیچ درد پریودی نداشتم ، با توجه به شناختی که از بدن خودم داشتم و میدونستم اگه پریود باشه بدون درد لک نمیبینم و از طرفی از اونجایی که شنیده بودم خیلی ها لک لانه گزینی رو میبینند ، یه کم مشکوک و در عین حال خوشحال بودم ... از فردای همون روز ، قر...
24 اسفند 1389

استرس های مادر شدن

  با تمام قشنگی های مامان شدنم ، هفته های اول خیلی استرس داشتم ، خوب یادمه تو هفته 8 بودم که یه لک کوچولو دیدم داشتم از غصه دق میکردم ، زنگ زدم شوهری زود اومد و رفتیم دکتر ، دکی هم سونوی واژینال کرد و گفت مشکلی نیست ... بهم شیاف سکلوژیست داد  یادمه برای سونوی NT چقدر استرس داشتم ... وقتی دکتر سونوگرافی داشت سونو میکرد به تنها چیزی که فکر نمیکردم جنسیت نی نی عزیزم بود ... وقتی دکتر گفت خدا رو شکر همه چیش سلامته ، فقط بغض داشتم و با گریه از خدا تشکر کردم ... دیگه هیچی برام مهم نبود...  بعد اون تست کواد مارکر و استرس های خودش ، تو اون یه هفته ای که جواب آزمایشم حاضر بشه مردم و زنده شدم ، انقدر این استرس یک هفته ...
10 دی 1389