روزی که فهمیدم مادر شدم... عجب روز قشنگی بود
روزی که فهمیدم مادر شدم... عجب روز قشنگی بود
روز 30 شهریور بود ، دقیقا یک روز پریودم عقب افتاده بود ... پریودام همیشه منظم بود و 28 روزه ... نمیدونم چرا ولی اون اون یه حس دیگه داشتم انگار میدونستم خبریه ولی از یه طرف هم نمیخواستم خودم رو امیدوار کنم که بعدا تو ذوقم بخوره...
روز 21 پریم خونه مادرشوهرم که بودم بعد از اینکه سفره شام رو انداختیم ، رفتم دستشویی یه لک کوچولوی صورتی تو لباس زیرم دیدم ، ولی هیچ درد پریودی نداشتم ، با توجه به شناختی که از بدن خودم داشتم و میدونستم اگه پریود باشه بدون درد لک نمیبینم و از طرفی از اونجایی که شنیده بودم خیلی ها لک لانه گزینی رو میبینند ، یه کم مشکوک و در عین حال خوشحال بودم ... از فردای همون روز ، قرصهای ضد اسید معده ام و هر قرص دیگه که میخوردم رو قطع کردم ... با اینکه واقعا نمیدونستم آیا خبری هست یا نه ! فقط یه احتیاط بود ...
چیز عجیب دیگه ای برام تو اون ماه اتفاق افتاد و باعث شد شک کنم این بود که از روز 20 پریم خواب آلود بودم ، صبح ها سر کار همش چرت میزدم یادمه یه بار حتی نتوستم تحمل کنم و رفتم یه گوشه ای یه چرتی زدم ... این رو هم شنیده بودم که خواب آلودگی هم از علائمشه...
خلاصه روز 29 پریودی وقتی از خواب بیدار شدم و دیدم پریود نشدم ، یه بی بی چک معمولی داشتم همون رو برداشتم و رفتم که تست کنم ، همین که کاغذش آغشته شد دیدم دو تا خط افتاد ، فکر کردم دچار دو بینی شدم ولی وقتی دقت کردم دیدم بله دو تا خطه ...
از دستشویی اومدم بیرون و سریع زنگ زدم به شوهری و با گریه بهش گفتم : بی بی چکم دو خطه شد ... یعنی من مامان شدم ؟!!!
اون روز قبل رفتن به سر کار برای اینکه خیالم راحت بشه رفتم آزمایشگاه و آزمایش خون دادم ، که گفت جوابش عصری حاضره ....
یه بی بی چک خیلی مخصوص و قوی داشتم که گذاشته بودم برای این روزا کنار ، این بی بی چک از نوع آزمایشگاهی بود و سر سی ثانیه جواب مثبت و منفی رو نشون میداد ... بردم با خودم اداره و اونجا امتحان کردم ، یک ثانیه هم نشد که دو تا خط قرمز پررنگ افتاد ... دیگه باورم شده بود ... اصلا یادم نمیاد اون روز رو تو اداره چطور گذروندم ، سر از پا نمیشناختم ، بعد گذشت یک سال و هفت ماه ، با اینکه در سلامت کامل باروری بودم ، حالا مامان شده بودم ...
یادمه چقدر سجده شکر بجا اوردم ، ولی خوب میدونم که هر چه قدر و هر آن هم که از خدا تشکر کنم باز هم کمه ...
همیشه از خدا خواستم که به شکرانه نعمتی که بهم داد ، قدرتی هم بده که فرزندم رو خوب تربیت کنم و اینجوری شکر نعمتش رو بجا بیارم...
آره دختری ما اینجوری اومد تو دلم و جا خوش کرد ... قربونش برم