مانیا مانیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

سلام کوچولوی مامان

باز مامان تنبلو اومددددددددددددددددد

من بعد از سالها برگشتم   خوب از کجا تعریف کنم آهان تو تیرماه بود ... آره تیرماه و تمام سختی های اضافه کار تموم شد و الان با شرمندگی تمام باید بگم 28 مرداده وای آخرای تیر هم به من خیلی سخت گذشت هم مانیا میرسیدم خونه ساعت نه و ده شب بود طفلی با هر بدبختی بود خودشو نگه میداشت که نخوابه و بتونه با من سر و کله بزنه الهی فدات مامان ( یه موقع هایی به خودم میگم من دارم در حق دخترم ظلم میکنم یا لطف ؟!!!) تمام هم و غمم این بود که بعد تیر پشتشو بگیرم و مانیارو از جیش بگیرم یه دو روزی گذشت کلا یکبار حاضر شد بره دستشویی جیش کنه همش خودشو نگه میداشت دیگه انقدر بهش فشار میومد تو شلوار جیش میکرد اونم نه کامل فقط شلوارش خیس میشد در وا...
28 مرداد 1392

مامان تنبلو بعد یک ماه دوباره اومده بحرفه(خدایی این چه وضع حرف زدنه!!)

اول و آخر خدایا شکرت   تو خیلی مهربونی خیلی ماهی دوست دارم نه عاشقتم انقدر دست آدمو قشنگ میگیری انقدر قشنگ بهم آرامش میدی انقدر خوب دلداری میدی وای... چی بگم آخه از تو   عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشقتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم خدا     خوب یک ماه خرداد با تمام اضافه کاری هاش همون چیزایی که ازش میترسیدم گذشت و رفت خوب بود تجربه و یه کم هست سخت بود و حاصلش دلتنگی ولی گذشت الان همه شش تیره خدا لطف کرد و تونستم واسه مانی گلی یه تفلد کوچولو بگیرم (شکرش) اصلا یه هووی شد چند روز بود از خدا میخواستم بهم حوصله بده واسه این دخملی ه تولد بگیرم سرکار بود ساعتای ...
6 تير 1392

مامان ناراحتتتتتتت... مانیا مامانی کمکم کن

یه چند وقتیه حال درست و حسابی ندارم نه خدارو شکر مانیا خوبه این منم که بدم... نگرانم استرس دارم ... جای گفتنش هم تو وبلاگ دختری نیست فقط امیدوارم همه چی به خیر بگذره   با اینهمه استرس اداره هم اجبار کرده که اضافه کار بمونم از الان تا آخر تیر... مامانو چیکار کنم مانیارو چیکار کنم زندگیمو چیکار کنم ....   ای خدا این همه مشغولیت صبرشو هم بهم بده .... یه وقت کم نیارم با این قلب بیمار من ....   ای خدای مهربون ....   مانیای گل منم که روز به روز خانوم تر و نازتر میشه هزار ماشاءاله تمام دنیامه دیگه کم کم دلم براش تنگ میشه هرچی بزرگتر میشه انگار جاش تو دلم بیشتر باز میشه سرکار که هستم همش دلتنگشم قبل...
24 ارديبهشت 1392

بازگشت مجدد مامان و مانیا به خانه

الان یه دو  روزیه که مامان باز میاد خونمونو مانیا خانومو نگه میداره اولش گفتم امتحانی ببینم مامان سختش نباشه تا بعدش چی بشه   اینجوری هم راحتترم هم مانی هم مامان امیدوارم مامانم فقط خیلی اذیت نشه   دخملک مامان هم که دیگه درسته منو قورت میده هزار ماشاءاله دخترکم شعر چشم چشم دو ابرو رو هم کامل حفظ شده آهوی دارم خوشگله میخونه عروسک من میخونه فداش بشم الهی   چقدر بچه ها زود بزرگ میشن البته این یه زنگ خطر برای ما هم هست اینکه داریم خیلی زود پیر میشیم   ...
10 ارديبهشت 1392

بازگشت مامان مانیا به کار در سال 92

امروز 28 اردیبهشت سال 92 الان نزدیک دو هفته اس که سال جدید برگشتم سر کار .... (خیلی زور داشت حدود 19 روز خونه بودم ) تو این دو هفته خواهر عزیزم مریم زحمت مانیارو قبول کرد و تا امروز پیش اون بوده , البته مامانم بنده خدا هم از صبح زود میره اونجا یه چند جا واسه پرستار سپردم ولی هنوز هیچ خبری نیست   مانیا هم خیلی خوشحالتره خوب معموله دو نفر مدام بهش محبت میکنن چرا بدش بیاد از طرفی هم مهراد پسر خاله اش خیلی دوستش داره و کلی با هم سرو کله میزنن دو روز پیش مامان گفت دیگه از شنبه میام خونتون خودم نگهش میدارم سخته اینجوری مزاحم خواهر و شوهر خواهرت میشی ولی خوب دست مامان هنوز خوب نشده و نمیتونه مریم و شوهرش هم گفتن تا مامان دستش خ...
28 فروردين 1392

عید و تعطیلات هم تموم شد

سیزده بدر امسال رفتیم سمت خانواده شوهر شیطون بلا خانوم یه ثانیه همه استراحت نکرد از ساعت 12 تا هشت شب که اونجا بودیم یکسره در حال شیطونی و قدم زدن بود من بیچاره هم دنبالش یا تو بغلم دریغ از یه لیوان آب یا چای دیگه کمر برام نمونده بود باباییت که اول رفت دنبال فوتبال و عشق و صفا یادش رفت دخترکش چقدر شیطونه و مامانی بیچاره کمر درد داره بعدش با کمی غر و لند من بابا هم دست از بازی کشید و یه کم به مانیا رسید این دخملک که هر چی توپ بود بغل میکرد و میگفت بیا عزیزم دوست دارم میخوامت بیا بغلم ... تمام هیکلشو به گند کشیده بود شاید بگم بیشتر از ده بار دست و صورتشو شستم متاسفانه ما که رفتیم مانیا سرماخوردگی و سرفه داشت از وقتی هم برگشتیم ب...
15 فروردين 1392

عید امسال مانی کوچولوی مامان

مانیا کوچولوی مامان امسال عید بعد سال تحویل با مامان و باباش غذا خورد و چون عید اول دایی مامانش بود (پسر داییم اواخر دی فوت کرد تو سن 33 سالگی) رفتیم یه سر خونه داییم از اونجا هم خونه مادر بزرگ بابایش. نمیدونم چه رسم بدی الان چند سال عیدا که میریم خونه مادر شوهر هنوز یه وعده ناهار و شام خونه مامانش نبودیم همه جمع میشن خونه مادر بزرگش من اصلا اونجا راحت نیستم اتفاقا مانیا هم تو این دو باری که رفتیم اونجا اصلا راحت  نبوده یه خونه تو زیرزمین و کوچیک و خفه با یه عالمه جمعیت و سر وصدا معلومه که خسته کننده است حالا بگذریم مانیا مامان طبق معمول سر ساعت یازده سر ناسازگاری گذاشت و گیر داد که بریم خونه و بهونه خواب داشت ما هم برگشتیم فردا...
11 فروردين 1392