مانیا مانیا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

سلام کوچولوی مامان

از اول سال تا مهر 1394

امسال عید هم مثله سالهای قبل با این تفاوت که امسال مسافرت هم نرفتیم و همش خونه بودم البته جناب همسر مثله همیشه یه چهار پنج روزی رفت به روستاشون و من و مانیا خونه بودیم ...   از قبل از عید با توجه به اینکه حس میکردم دیگه مامان نمیخواد و نمیتونه مانیارو نگه داره  ،قرار شد بعد از تعطیلات مانیارو ببرم مهد ، تو کل ایام عید فقط تو فکر همین مسئله بودم و کلی استرس داشتم البته به بهونه هایی یه مقدار عقب انداختم و افتاد بعد از تولد مانیا که امسال یه کم هم زودتر گرفتیم حدود یک هفته زودتر ، و البته امسال کامل و رسمی تر بود ، خانواده همسر هم بودند ، تم تولدش هم سوفیا بود ....   تولدرو با توجه به اینکه خونه خواهر بزرگتره...
12 مهر 1394

...................... فقط خجالت ......................

یعنی فکر میکردم که خیلی وقته سر به وبلاگ نزدم ولی اصلا و ابدا فکر نمیکردم بالای یکساله ....   یعنی یعنی واقعا به من چی میشه گفت اصلا الان باید چی بگم اصلا از کجا شروع کنم   از پارسال تولد مانیا کوچولوی مامان تا الان خیلی خیلی گذشته ، خوشی ها ناخوشی هاااااا   پس از امسال شروع کنم بهتره حداقل تو ذهنم پررنگتره و بهتر یادم میاد     ...
12 مهر 1394

اردیبهشت 1393

هی .... امروز 21 اردیبهشته... و من مامان تنبلو هنوز نمیدونم میخوام برا دختری تولد بگیرم یا نه... کلا حوصله ندارم کلا حال ندارم همش خسته ام   دیگه حالم داره از خودم بهم میخوره ، بخدا انقده کار دارم که باید انجام بدم ولی اصلا نای از جا بلند شدنو ندارم یه وقتایی به مامانایی که خونه دار هستند حسودیم میشه .... کار واقعا خسته م کرده دلم هم برای مامانم میسوزه هم دخترم هم خودم واقعا نمیدونیم چطور روزامون داره میگذره این وسط همسر اوضاعش از همه روبه راه تره و روان عادی و خوب زندگی براش مهیا است .... بیچاره مامانا که همیشه از همه چی محروم میشن خواستم برای تولد مانیا یه تولد تم دار و شیک بگیرم ولی دو چیز مانع شد اول طلب...
29 ارديبهشت 1393

مانیا دخترم سومین سال تولدت مبارک ...

ای بابا همین دیروز بود رفتم اتاق عمل و دخملیو بدنیا اوردم چقدر زود گذشت هنوز هم دلم برا نوزادیت و شیرخوارگیت تنگ میشه هنوز باورم نمیشه سه سال گذشته   الهی تولد صد سالگیت ... البته اون موقع دیگه نیستم ولی هر جا باشم نظارگرت هستم و دست به دامن خدا برای خوشبختیت دخترک گلم یه مادر چی میخواد جز سلامتی و خوشبختی بچه اش... هم خوشحالم هم ناراحت ... یه جورایی بغض دارم ...      فقط یه کلام و ختم کلام ... با تمام وجودم عاشقتممم عشق کوچولوی من                          ...
29 ارديبهشت 1393

فروردین 93 هم رو به پایانه...

سال نود و سه شروع شد و یک ماهش رو به پایان عید بدی نبود کم و بیش خوش گذشت .... البته مانیا یه کم لجباز شده و بیشترین چیزی که اذیتم میکنه حرص خوردناشه الکی حرص میخوره خودزنی میکنه یا باباشو میزنه کلا خیلی عصبی شده مامان هم هی به من طعنه میزنه که بخاطر زمان بارداریته که خیلی حرص خوردی خوب من مگه دیوونه بودم الکی حرص بخورم خوب... یک ماه دیگه هم فصل کاری ما بچه های داراییه... امسال یک ماه زودتر برگزار میشه ، بجای تیرماه خردادماه داریم و باز فشار کار .... فعلا هم به خواست مامان از گذاشتن مانیا به مهد پشیمون شدم مامان میگه فعلا نگه میدارم بچه رو میزاری مهد بی تربیت و مریض میشه نمیدونم یه دلم میگه بزارمش مهد که هم مامان اذیت نشه ...
30 فروردين 1393

سال نو مبارک دخترم

امسال سومین عیدی بود که دختری نازم کنارمون بود البته امسال فهمیده تر و خانوم تر بچه کلی سر میز هفت سین لذت و برد و شادی کرد و اصرار داشت که عید اونه و باید بهش مرتب تبریک بگیم باباش که زنگ زد خونه مامانم برای عرض تبریک گوشیو گرفته بود واسه مامانیش حسابی دلبری میکرد که مامانی عیدت مبارک باشه عید منم مبارکه خوب دورش بگردم فعلا یه دو سه جایی رفته عید دیدنی و امسال فهمیده عیدی و پول چیه حساب همه پولاشم داره الان خوابه سرما خورد طفلی ...زیاد حال نداره کلا بدتر از خودم از آبریزش بینی عصبی میشه منم که دارم خود درمانی میکنم استامینوفن و سرماخوردگی بهش میدم البته آنتی بیوتیک گرفتم گذاشتم یخچال که اگه عفونی شد خدایی نکرده بهش بد...
3 فروردين 1393

.........!!!!!.......!!!!!........

عه بترکی مهتاب92/8/24 نیومدی یه چی بگی چقدر تو بیحالی چقدر بیخیری عه به تو هم میگن مادر... خجالت بکش چندماهه ؟!!  .... واقعناااا   هی... خوب گرفتار بودم هم گرفتار خودم هم دردام  افسرده بودم البته هنوزم هستم  خسته ام حوصله ندارم یه کم ، کم اوردم خوووو خیلی اتفاق خاصی نیومده ... غرق شدیم تو روزمرگی تنها اتفاق خوب رشد و سلامت مانیا است که همیشه بابتش خدارو شکر میکنم دخترم فرشته و نجاتگر زندگیمه... خدایا شکرت ... تنها اتفاق خاص این مدت جا به جایی مانیا کوچولو به خونه ایه که مال مال خودشه، امدیم خونه ای که خریدیم و یه یک ماهی هست ساکن شدیم بگذریم از اینکه بسیار عذاب کشید...
12 اسفند 1392