مانیا مانیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

سلام کوچولوی مامان

راست میگن که سه ماهه آخر ماه درد و سختیه ...

1390/2/17 12:23
نویسنده : م.م
11,310 بازدید
اشتراک گذاری

راست میگن که سه ماهه آخر ماه درد و سختیه ...

روز 29 اسفند دقیقا یک روز مونده به عید ، از صبحش حالم زیاد خوب نبود ... احساس نفس تنگی داشتم دیگه آخرای ماه هفت بودم ... حالا تو این شرایط همکار عزیزم نفیسه زنگ زده بود و از بهم خوردن نامزدیش و اتفاقایی که براش افتاده بود حرف میزد و حالم رو بدتر کرد ...

از طرف دیگه زنگ زدم خونه مامانم دیدم خونه نیست زنگ زدم به موبایلش دیدم پرنیا دختر خواهرم تلفن رو جواب داد ، گفتم پس مامانی کجاست گفت هیچی ، مامانی پاش درد میکرد با مامانم رفتند دکتر...

دلم یه هو ریخت ...

دلم شور افتاد و از همون لحظه احساس کردم که حالم خیلی بدتر شده ... دعا دعا میکردم اتفاقی برای مامانم نیافتاده باشه ، زنگ زدم به خواهرم ، اونم هم گفت قطع کن خودم زنگ میزنم... دیگه پاک قاطی کرده بودم

وقتی خواهر زنگ زد گوشی رو داد به مامانم ، شب قبلش مامان اومده بود از جوب رد شده پاش پیچ خورده بود ، دیشب که خواهرم اینا اومده بود یه سر بزنند وقتی میبیند اینجوری شده میبرنش با خودشون کرج...و دکتر هم گفته بود مو برداشته و آتل بسته بود.

خدا خفت کنه پرنیا خوب چرا از اول نگفتی و من رو اینهمه آزار دادی!!!

دیگه نزدیک ساعت 2 بعد از ظهر بود که دیدم واقعا نفس کشیدن برام مشکله ، زنگ زدم به شوهری و گفتم زود بیاد و یه کاری بکنه ، از طرفی هم مامانم مهکام رو فرستاد که با هم بریم بیمارستان ...

رفتیم بیمارستان قائم ، شوهری زودتر از ما رسیده بود ...

یکساعت منو تو یه اتاق معطل کردند ، بدون هیچ دکتری و هیچ تجهیزاتی ... تنها کاری که برام کرد این بود که به صدای قلب نی نی گوش دادند ، خدا رو شکر خوب بود ...

یه دختر بی تجربه رو گذاشته بودند اونجا اون هم که هیچی حالیش نبود و بابت هر چیزی زنگ میزد به دکتر زنان که خونه اش لم داده بود و از اون میپرسید چیکار کنه ..

ما هم دیدیم جریان اینطوریه گفتم بریم بیمارستان کسری اینجا به درد نمیخوره رفتیم کسری اونجا خیلی زودتر و بهتر رسیدگی کردند ،فشارم رو گرفتند و دیدند١٠ رو 6 و گفتند خطر خاصی نیست ولی باز برام آز خون و ادرار نوشتند که خدا رو شکر خوب بودند ، فقط نمیدونم چرا یکدفعه ای هموگلوبینم از روی دوازده رسیده بود رو 10 ، و دکتری هم که باهاش در تماس بودند گفتند احتمال قوی نفس تنگی بخاطر کم خونیه و بهم پیشنهاد دادند با دکتر خودم تماس بگیرم یا قرص آهنم رو زیاد کنم ...

 

ولی به هر حال به خیر گذشت و ما هم برگشتیم خونه .

 

اما کار به اینجا ختم نشد و دردسرای ماه های آخر تموم نشده بود ...

 

سه شنبه 9 فروردین من و شوهری بعد مدتها که من در حال استراحت بودم و احساس کردم حالم یکم بهتره حاضر شدیم یه سر بریم بیرون یکم واسه نی نی خرید کنیم و واسه ساعت 8 هم بلیط سینما داشتیم . مادر شوهرم زنگ زد که اگه خونه اید ما بیایم اونجا ، شوهری هم بدون چون و چرا گفت بیایم اونجا، اون هم بدون چون و چرا گفت بیاین خونه ایم و تمام برنامه ریزی هامون بهم خورد ، من هم خیلی عصبانی شدم و ناراحت که چرا ما نباید برای خودمون برنامه ای داشته باشیم ، مگه غریبه است مامانت خوب میگفتی یه روز دیگه بیاد ...

 

با حالت قهر رفتم تو اتاقم و در رو محکم کوبیدم بهم و چند جیغ قرمز هم کشیدم ، نشستم رو تخت و وقتی خواستم پا شم دیگه نتونستم ، سمت چپ کشاله رونم سمت آپاندیسم چنان دردی گرفت که نفسم بالا نمیومد ، شوهری هم حسابی ترسیده بود و زنگ زد مامان که بریم بیمارستان ...

تو راه پله ها فقط به شوهری مگفتم بچه ام ، بچه ام طوری نشه ، بچه ام ...

 

واقعا نگران خودم نبودم ، فقط از بابت سلامتی عزیزکم ناراحت بودم و البته شرمنده هم خدا و هم نی نی که عصبانیت من ممکن بوده باعث این مسئله شده باشه ...

 

تا خود بیمارستان فقط زجه زدم و گریه کردم ...تو بیمارستان با ویلچر این ور و اونور میبردنم چون اصلا نمیتونستم راه برم ، مادر شوهرم هم اومد اونجا و تا ساعت 11 با ما بود.بعد کلی آزمایش و سونوگرافی گفتند آپاندیسیت یا درد زایمان نیست ، و دست به سرم کردند که برم خونه...ولی از اونجایی که گفتند اگه تا فردا بهتر نشد بیاریدش دیگه نرفتیم فردیس شب خونه مهناز اینا تو کرج موندیم . ولی چه شبی اصلا از درد نتونستم بخوابم ، گهگداری هم شوهری بیدار میشد و کمر و پهلوم رو میمالید و میخوابید ..

صبح تصمیم گرفتیم بریم تهران بیمارستان دکتر خودم ، یه احتمال کوچیک که شاید درست تشخیص نداده باشند و بعدا دچار مشکل بشیم مارو کشوند به تهران ، قبلش با بیمارستان هماهنگ کردیم که زنگ بزنند دکتر خودم بیاد بالا سرم ...ظهر رسیدیم بیمارستان و حدودا 40 دقیقه بعدش دکتر رسید ، معاینه کرد و گفت احتمالا یا از لگنته یا از رباطهای اون ...ولی برای احتیاط دو ساعت تو اورژانس بستری شدم و آزمایش گرفتند و سرم زدند ، تست ان اس تی هم از جنین گرفتند و در آخر هم گفتند آپاندیسیت یا درد زایمان نیست ولی بهم آمپول بتامتازون برای تکمیل ریه های نی نی دادند که اگر خدای نکرده دچار زایمان زودرس شدم نی نی سلامت باشه ...

 

و این هم به خیر گذشت ، البته یه یک هفته ای طول کشید که دردای من بهتر بشه ...

 

و الان هم که توی ماه نه هستم و دیگه چیزی به زایمان نمونده ، واقعا روزای سختی دارم ، سنگینی حرکتم ، بلند شدن ، نشستن و خوابیدن واقعا سخته ، معده و سوزش سر دل هم دیگه نگو، از یه طرف هم درد لگن خاصره ... واقعا در عین شیرینیش روزای سختیه ، ولی من سعی میکنم از همین روزای باقی مونده هم لذت ببرم با تمام درداش ...

 

خدایا کمکم کن این روزای باقی مونده رو هم به سلامت بگذرونم و نی نی عزیزم به سلامت و سر وقتش بیاد به آغوشمون

 

خدا جونم تا حالاش تو همیشه پشت و همراهمون بودی ... شکرت ... بازم تنهامون نزار

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

میگل
10 شهریور 92 15:57
متن زیبایی بود. نمیدانم منم میتونم مثل شما انفدر مادر مهربونی باشم