اردیبهشت 1393
هی .... امروز 21 اردیبهشته... و من مامان تنبلو هنوز نمیدونم میخوام برا دختری تولد بگیرم یا نه...
کلا حوصله ندارم
کلا حال ندارم
همش خسته ام
دیگه حالم داره از خودم بهم میخوره ، بخدا انقده کار دارم که باید انجام بدم ولی اصلا نای از جا بلند شدنو ندارم
یه وقتایی به مامانایی که خونه دار هستند حسودیم میشه .... کار واقعا خسته م کرده
دلم هم برای مامانم میسوزه هم دخترم هم خودم واقعا نمیدونیم چطور روزامون داره میگذره این وسط همسر اوضاعش از همه روبه راه تره و روان عادی و خوب زندگی براش مهیا است .... بیچاره مامانا که همیشه از همه چی محروم میشن
خواستم برای تولد مانیا یه تولد تم دار و شیک بگیرم ولی دو چیز مانع شد اول طلب مادرشوهر از همسر که هنوز پولو بهش برنگردونده ترسیدم خرج کنم بگن چرا پول مارو برنمیگردنند در صورتیکه تولد به خرج خودم بود و آقای بابا یه قرووون از جیب نمیزارند مثل همیشه... از طرفی هم گفتم این همه هزینه و خستگی آیا مانیا درک میکنه این نوع تولدو ، زود خسته نمیشه !؟ حقیقتش احساس میکنم مانیا هنوز درک چنین تولداییو نداره منم که میخواستم مفصل و با دی جی بگیرم الان هنوز همین چهارتا بادکنک و کیک براش عالیه
احتمالا مثل پارسال کیک بگیرم یه کم خونه رو تزئین کنم البته بعید میدونم کسیو دعوت کنم یه جمع خودمونی و دو سه نفره
امیدوارم مانیا بزرگ شد بهم گله نکنه چرا تولدهای منو مفصل نگرفتی بخدا دوست دارم بهترین تولدا براش موقعی باشه که بفهمه درک کنه و لذت ببره
من خودم از تولد بچگی هام چیزی یادم نیست فقط تولد 12 سالگیم که با ارکستر و بزرگ برگزار شد خوب یادمه و بهم خوش گذشت
امیدوارم دخملی مامانیو ببخشی
حالا ببینیم خدا چی میخوادددد ببینم من تنبلو کی خودمو تکون میدم!!
و اما مانیا خانومم مثل همیشه شیرین عزیز و دوست داشتنی یه دو هفته ای که دیگه گوشی خونورو خودش جواب میده منم که از سر کار زنگ میزنم کلی خستگیم در میره
امروز کار خدا بود ظهر ساعت 12 زنگ زدم خونه مانیا که گوشیو برداشت گفت مامانی تویی ؟! گفتم عزیزم من مامان هستم . گفت پس مامانی کجاست؟! یه هوو هول برم داشت گفتم اتاقارو گشتی گفت آره گفتم دستشویی نیست گفت نه و حسابی بغض داشت . گفتم عزیز دلم الان مامانی میاد نگران نباش که زد زیر گریه حسابی ترسیده بود .... که مامان رسید و گوشیو گرفت .خانوم بدون اینکه به دخملی بگه رفته بود پایین نخود فرنگی بخره ، خدایی کار خدا بود اون لحظه زنگ بزنم بچه م داشت دق میکرد....
خدا رحم کرد مثل همیشه (شکرت)
جالبه به مامان میگم میری یه وقت پایین اول بهش بگو بعدش در رو قفل کن یه دفعه نیاد بیرون ، میگه نمیخواد نمیاد ... آخه مادر من کار یه بار میشه بچه اس کنجکاویش گل میکنه خطرناکه خوب...!!!
الهی تورو به عظمتت قسم همه بچه هارو با دستان فرشتگانت همیشه یاور باش دختر منم مثل همیشه حافظ و نگهدارش باش... آمین