مانیا مانیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

سلام کوچولوی مامان

بازگشت مجدد مامان و مانیا به خانه

الان یه دو  روزیه که مامان باز میاد خونمونو مانیا خانومو نگه میداره اولش گفتم امتحانی ببینم مامان سختش نباشه تا بعدش چی بشه   اینجوری هم راحتترم هم مانی هم مامان امیدوارم مامانم فقط خیلی اذیت نشه   دخملک مامان هم که دیگه درسته منو قورت میده هزار ماشاءاله دخترکم شعر چشم چشم دو ابرو رو هم کامل حفظ شده آهوی دارم خوشگله میخونه عروسک من میخونه فداش بشم الهی   چقدر بچه ها زود بزرگ میشن البته این یه زنگ خطر برای ما هم هست اینکه داریم خیلی زود پیر میشیم   ...
10 ارديبهشت 1392

یه معجزه در درمان اسهال... ( با استفاده از سیر )

عید وقتی از شمال برگشتیم دخترکم سرما خورده بود و بعد یک روز شکمش هم تقریبا روزی شش هفت بار کار میکرد یا شاید بیشتر دنبال یه درمان براش بودم چون مطمئن شده بودم که ویروسی یا میکروبی نیست که نیاز حتمی به دفع داشته باشه حال مزاجیش خوب بود   خدا خیر بده اون بنده خدایی که این تجربه شو تو وبلاگش گذاشته بود منم طبق دستورش عمل کردم و الحق که جواب داد  و آب رو آتیش شد   دستورش اینه شش یا هفت حبه سیر ( اگه تازه بود چه بهتر ) میندازیم تو مرغ یا گوشتی که میخوایم بپزیم هیچ اودیه ای هم جز نمک بهش نمیزینم میزاریم تا حسابی بپزه و آبش کم بشه شیره مرغی که تهش میمونه به اندازه دو قاشق مربا خوری میدیم به نی نی جان که ن...
10 ارديبهشت 1392

بازگشت مامان مانیا به کار در سال 92

امروز 28 اردیبهشت سال 92 الان نزدیک دو هفته اس که سال جدید برگشتم سر کار .... (خیلی زور داشت حدود 19 روز خونه بودم ) تو این دو هفته خواهر عزیزم مریم زحمت مانیارو قبول کرد و تا امروز پیش اون بوده , البته مامانم بنده خدا هم از صبح زود میره اونجا یه چند جا واسه پرستار سپردم ولی هنوز هیچ خبری نیست   مانیا هم خیلی خوشحالتره خوب معموله دو نفر مدام بهش محبت میکنن چرا بدش بیاد از طرفی هم مهراد پسر خاله اش خیلی دوستش داره و کلی با هم سرو کله میزنن دو روز پیش مامان گفت دیگه از شنبه میام خونتون خودم نگهش میدارم سخته اینجوری مزاحم خواهر و شوهر خواهرت میشی ولی خوب دست مامان هنوز خوب نشده و نمیتونه مریم و شوهرش هم گفتن تا مامان دستش خ...
28 فروردين 1392

عید و تعطیلات هم تموم شد

سیزده بدر امسال رفتیم سمت خانواده شوهر شیطون بلا خانوم یه ثانیه همه استراحت نکرد از ساعت 12 تا هشت شب که اونجا بودیم یکسره در حال شیطونی و قدم زدن بود من بیچاره هم دنبالش یا تو بغلم دریغ از یه لیوان آب یا چای دیگه کمر برام نمونده بود باباییت که اول رفت دنبال فوتبال و عشق و صفا یادش رفت دخترکش چقدر شیطونه و مامانی بیچاره کمر درد داره بعدش با کمی غر و لند من بابا هم دست از بازی کشید و یه کم به مانیا رسید این دخملک که هر چی توپ بود بغل میکرد و میگفت بیا عزیزم دوست دارم میخوامت بیا بغلم ... تمام هیکلشو به گند کشیده بود شاید بگم بیشتر از ده بار دست و صورتشو شستم متاسفانه ما که رفتیم مانیا سرماخوردگی و سرفه داشت از وقتی هم برگشتیم ب...
15 فروردين 1392

عید امسال مانی کوچولوی مامان

مانیا کوچولوی مامان امسال عید بعد سال تحویل با مامان و باباش غذا خورد و چون عید اول دایی مامانش بود (پسر داییم اواخر دی فوت کرد تو سن 33 سالگی) رفتیم یه سر خونه داییم از اونجا هم خونه مادر بزرگ بابایش. نمیدونم چه رسم بدی الان چند سال عیدا که میریم خونه مادر شوهر هنوز یه وعده ناهار و شام خونه مامانش نبودیم همه جمع میشن خونه مادر بزرگش من اصلا اونجا راحت نیستم اتفاقا مانیا هم تو این دو باری که رفتیم اونجا اصلا راحت  نبوده یه خونه تو زیرزمین و کوچیک و خفه با یه عالمه جمعیت و سر وصدا معلومه که خسته کننده است حالا بگذریم مانیا مامان طبق معمول سر ساعت یازده سر ناسازگاری گذاشت و گیر داد که بریم خونه و بهونه خواب داشت ما هم برگشتیم فردا...
11 فروردين 1392