راست میگن که سه ماهه آخر ماه درد و سختیه ...
راست میگن که سه ماهه آخر ماه درد و سختیه ... روز 29 اسفند دقیقا یک روز مونده به عید ، از صبحش حالم زیاد خوب نبود ... احساس نفس تنگی داشتم دیگه آخرای ماه هفت بودم ... حالا تو این شرایط همکار عزیزم نفیسه زنگ زده بود و از بهم خوردن نامزدیش و اتفاقایی که براش افتاده بود حرف میزد و حالم رو بدتر کرد ... از طرف دیگه زنگ زدم خونه مامانم دیدم خونه نیست زنگ زدم به موبایلش دیدم پرنیا دختر خواهرم تلفن رو جواب داد ، گفتم پس مامانی کجاست گفت هیچی ، مامانی پاش درد میکرد با مامانم رفتند دکتر... دلم یه هو ریخت ... دلم شور افتاد و از همون لحظه احساس کردم که حالم خیلی بدتر شده ... دعا دعا میکردم اتفاقی برای مامانم نیافتاده باشه ، زنگ زدم به خواهرم ، او...