مانیا مانیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

سلام کوچولوی مامان

از اول سال تا مهر 1394

1394/7/12 16:45
نویسنده : م.م
1,586 بازدید
اشتراک گذاری

امسال عید هم مثله سالهای قبل با این تفاوت که امسال مسافرت هم نرفتیم و همش خونه بودم البته جناب همسر مثله همیشه یه چهار پنج روزی رفت به روستاشون و من و مانیا خونه بودیم ...

 

از قبل از عید با توجه به اینکه حس میکردم دیگه مامان نمیخواد و نمیتونه مانیارو نگه داره  ،قرار شد بعد از تعطیلات مانیارو ببرم مهد ، تو کل ایام عید فقط تو فکر همین مسئله بودم و کلی استرس داشتم

البته به بهونه هایی یه مقدار عقب انداختم و افتاد بعد از تولد مانیا که امسال یه کم هم زودتر گرفتیم حدود یک هفته زودتر ، و البته امسال کامل و رسمی تر بود ، خانواده همسر هم بودند ، تم تولدش هم سوفیا بود ....

 

تولدرو با توجه به اینکه خونه خواهر بزرگتره و سالن بزرگتری داره اونجا گرفتیم ، خیلی هم خسته شدم واقعا کلی دوندگی برای وسایلش و تهیه کردن کلی چیز البته خیلی از وسایل از جمله کفش ، لباس ، پشقاب ، لوازم تزئینی و  گیفتشو از دیزنی سفارش داده بودم قبلا ولی باز وسیله لازم بود ، دو هفته قبل از تولدش هم بردمش آتلیه تا عکسش برای تولدش آماده بشه .

خوب بود و خوش گذشت خدارو شکر

 

ولی روز موعد بلاخره رسید و ماینارو بردم به نزدیکترین مهد به محل کارم

روز اول که خیلی راحت رفت تو و اصلا هم نگفت مادر و پدری اون بیرون منتظرن باهاش خداحافظی کنند ، روز دوم و سوم هم خوب بود ولی از روز چهارم سرناسازگاری گذاشت ، و از طرفی بردن و اوردنش از خونه تا محل کارم برام خیلی سخت بود و مخصوصا روزایی که مجبور بودم کمی اضافه کار بمونم و مانیا رو از مهد میوردم اداره ، یعنی بدترین روزای کاریم اون روزا بود ، خیلی خیلی اذیت شدم ، خیلی خسته و عصبی شده بودم . بعد ده روز ، یک روز صبح انقدر گریه کرد که دستشو گذاشت رو قلبش که اینجام درد میکنه ، و اصرار که من مهد نمیرم ...

همون روز بعد از ظهر همسر رفت پیش مادرم و التماس که مانیارو میاریم خونه ت ازش نگهداری کن ، واقعا مستاصل شده بودم خیلی مستاصل نمیدونستم باید چیکار کنم حتی به این فکر افتادم کارو بزارم کنار ... ولی خوشبختانه مامان قبول کرد ببریم خونه ش و ازش نگهداری کنه ....

انشاءاله خدا بهش سلامتی و عمر طولانی بده نجاتم داد آرام

و دیگه مانیا خانوم اصلا و ابدا راضی نشد حتی به مهد دیگه ای بره و همچنان هر روز صبح میبرمش منزل مامان و بعد از ظهرا میرم دنبالش.

نمیدونم اون مهد لعنتی با این دختر چیکار کرد که اونهمه ذوق و شوق برای رفتن مهد تبدیل شد به انزجار

 

دو هفته پیش هم برای اولین بار بردیمش مشهد البته خیلی خوشحال نبود و مرتب میگفت برگردیم خونه ، ولی خودم حرمو دوست داشت.

 

 

اووووووف چه کردم ، یکسال و اندی رو که تبدیل کردم به شش ماهه اخیر امسال اونم ،با چند خط جمعش کردم چشمک

 

نمیدونم کلا فرصت نمیکنم یا اگه فرصت میکنم حوصله شو ندارم که بیام برا مانیای گلم بنویسم ، ولی همین هر از گاهی هم براش  بمونه بازم جای شکر داره خجالت

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (1)

نی نی آگهی
4 آبان 94 18:30
سلام وب زیبایی دارین به سایت نی نی آگهی هم سری بزنید ممنون http://niniagahi.com