فروردین 93 هم رو به پایانه...
سال نود و سه شروع شد و یک ماهش رو به پایان
عید بدی نبود کم و بیش خوش گذشت ....
البته مانیا یه کم لجباز شده و بیشترین چیزی که اذیتم میکنه حرص خوردناشه
الکی حرص میخوره خودزنی میکنه یا باباشو میزنه
کلا خیلی عصبی شده
مامان هم هی به من طعنه میزنه که بخاطر زمان بارداریته که خیلی حرص خوردی خوب من مگه دیوونه بودم الکی حرص بخورم خوب...
یک ماه دیگه هم فصل کاری ما بچه های داراییه... امسال یک ماه زودتر برگزار میشه ، بجای تیرماه خردادماه داریم و باز فشار کار ....
فعلا هم به خواست مامان از گذاشتن مانیا به مهد پشیمون شدم مامان میگه فعلا نگه میدارم بچه رو میزاری مهد بی تربیت و مریض میشه
نمیدونم یه دلم میگه بزارمش مهد که هم مامان اذیت نشه هم مانیا اجتماعی تر بشه و یه چیزایی یاد بگیره از یه طرف از مریضی های مهد و اخلاق بد بچه های مهد میترسم
راستی امروز روز زن و مادره و من مثل سه سال گذشته هیچی از جناب همسر دریافت نکردم ... دیگه یه جورایی عادی شده خودشو راحت کرده .... بیخیال بیشترین نعمت و هدیه من و گرانبهاترین چیز تو زندگیم دخترمه که با هیچی عوضش نمیکنم این چیزا دیگه برام مهم نیست .... فداش بشه مامان
میگن سن سه سال تا چهار سالگی خیلی دوران حساسیه و بچه ها تو این سن خیلی لجبازن و سرکش میشن و اگه بتونیم با موفقیت این دوران رو رد کنیم بچه ها خیلی آروم و حرف شنو میشند ولی نمیدونم چطور باید بگذرونم چطور رفتار کنم که این لجبازی ها و سرکشی ها ادامه دار نشه
فعلا هم یواش یواش برم حاضر شم با دخملی و بابا و مامان بریم رستوران البته به خرج من ... خودم خودمو تحویل میگیرم دیگه
خدایا تو هیچ لحظه و ثانیه ای منو تنها نزار و کمکم کن از یادت غافل نشم
خدایا من هیچ وقت هیچ چیز جز سلامتی و شادی خانواده ام ازت نمیخوااام
لطفت را شامل حال من و دخترم کن